کتاب مربعهای قرمز؛ روایت خاطرات راوی روزهای جنگ، حاج حسین یکتا منتشر شد. این کتاب روایتی است از بازیگوشیهای کودکانه سربازان امام خمینی تا روزهای امدادگری و شناسایی و چشیدن طعم تلخ قطعنامه. مربعهای قرمز پر است از خاطرات ترش و شیرین و گاهی تلخ نوجوانانی که در مکتب امام خمینی یک شبه مرد شدند. از آنها میان غرش تانک و صفیر گلوله قد کشیدند. آنها که این روزها رد پای غبار میانسالی بر موهایشان نشسته و هنوز در گوشهای و سنگری تمام قامت کنار انقلاب ایستادهاند. و آنها که پایشان به آسمان باز شد و به لقا الله رسیدند. همانها که امام در موردشان فرمود: «اینجانب از دوردست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است میبوسم و بر این بوسه افتخار میکنم.» صحیفه امام جلد ١۶ ص ١۴٣
سالهای دفاع مقدس پر است از ناگفتهها. ناگفتههایی از شیرمردان روز و زاهدان شب. کتاب مربعهای قرمز سرشار است از این ناگفتهها. سبک عبادتشان، سبک رفاقتشان، سبک نبرد و سبک زندگی کردنشان. راوی دست خواننده را میگیرد و از میان پسکوچه گذر خان و خیابان چهار مردان و التهاب میدان آستانه قم در روزهای انقلاب به جبهه میبرد. در میان سنگرها و بوی خاک و باروت قدم میزنی.
با شوخیها و خنده بچههای لشکر قم میخندی. با گریهها و نماز شبشان در تاریکی زیر سقف آسمان، اشکت جاری میشود. دلآشوب و پراضطراب، شب عملیات، پشت خاکریز قدم میزنی و صورت ماه رفتنیها را با حسرت نگاه میکنی. میان خطها و صفحات کتاب راوی را گم میکنی و از خودت غافل میشوی. تویی و طعم تکرار نشدنی بهشت. زمان مثل برق و باد میگذرد. در راهروها و کلاسهای این دانشگاه انسانسازی که زرقوبرق دنیا پشت درهایش مانده قدم میزنی که ناگهان صدایی در سرت میپیچد:” فرصت به پایان رسید، جنگ تمام شد.”
برشی از کتاب:
خاکریز لاغر و کوتاهی در انتهای راه انتظارمان را میکشید. دولادولا پشتش خزیدیم. یک گروهان غواص از گردان کوثر به فرماندهی «حاج ابوالفضل شکارچی» قرار بود به دماغهٔ جزیرهٔ بوارین بزنند. بیسروصدا در استتاری لب نهر جاگیر شدند. صفحهٔ فلزی بزرگی که نصف تنش در نیزار بود، نصفش در آب. غواصها زیر آن چیدند. گردان ما هم به سینهٔ خاکریز چسبید. سکوت سنگینی بینمان لانه کرده بود. آخرین شب باهم بودن داشت میگذشت. برق اشک را در چشمهای بچهها میدیدم. لبها به ذکر میجنبید و چشمها از رفقا حلالیت میطلبید. طاقت نگاه کردن نداشتم. میترسیدم جا بمانم و این نگاهها تا آخر عمر جانم را بسوزاند. چشمهایم را بستم و نفس عمیق کشیدم. باز بوی بهشت میآمد. بین خاکریز لاغر ما و دژ عراق نهر خین بود. عرضش بیست متر هم نمیشد. دوست داشتیم زودتر فرمان آتش برسد تا به نهر بزنیم؛ اما خبری نشد. خاکریز برایمان آخرین مانع ورود به آسمان بود و دیگر پشتش بند نمیشدیم. فکرش را هم نمیکردیم تا صبح پای این خاکریز ماندگار شویم. بچهها همانطور نشسته چفیه ها همانطور نشسته چفیه ها را روی صورت انداختند و خوابیدند.