به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «نوه آمریکایی»، نوشته «انعام کجهچی» با ترجمه اسماء خواجهزاده توسط انتشارات کتابستان منتشر و روانه بازار نشر شد.
انعام کجهجی، روزنامهنگار و رماننویس عراقی، در محله «الکراده» در بغداد در سال 1952 میلادی به دنیا آمد. نامزدی جایزه بوکر جهان عرب و برنده جایزه «لاگارد» فرانسه در کارنامه کاری او به چشم میخورد. او رشته روزنامهنگاری را در دانشگاه گذراند. قبل از مهاجرت به پاریس و تحصیل در دانشگاه سوربن فرانسه، در روزنامهها و رادیو بغداد مشغول بود و در سال 1986 فوقلیسانس و دکترای روزنامهنگاری را از دانشگاه سوربن دریافت کرد.
کجهجی در این کتاب که به به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و چینی ترجمه و در سال 2009 نامزد بوکر، جایزه جهانی رمان عربی شده است. عراق را پس از اشغال آمریکا نشان میدهد. قهرمان داستان، دختری عراقیتبار و ساکن آمریکاست که پس از سالها دوری، بهعنوان مترجم ارتش آمریکا به عراق، به سرزمینی بازمیگردد که خیال میکرد خاطرات آن را فراموش کرده است.
سیر حوادث از نگاه او به مثابه یک هویت چندگانه، تجربههای بینافرهنگی مهاجران را در مواجهه با بحرانها و کشمکشهای هویت پسااستعماری به تصویر میکشد. همچنین نویسنده تلاش دارد از نابسامانیهای فرهنگی و فروپاشی ساختار اجتماعی عراق در خلال حمله نظامی آمریکا پرده بردارد.
«الحفیده الامیرکیه» عنوان نسخه اصلی کتاب است که نخستینبار در سال2008 توسط انتشارات دارالجدید در بیروت منتشر شده است. در بخشی از کتاب آمده است: «با هواپیمای غیرنظامی به آلمان و از آنجا با هواپیماهای نظامی که پیدرپی در رفتوآمد بودند، به عراق آمدیم. هواپیماها به اندازهای که صندلی خالی داشتند، چند نفری از ما را با خودشان میبردند.
برای اولینبار در زندگیام از عقب سوار هواپیما شدم. هواپیماهای کارگو سی17 از عقب باز میشوند و پوزههایشان مثل کوسهماهی پهن است. ایستادم و همانطور که نگاهش میکردم، به خودم گفتم بروم و با آن عکس بگیرم؛ اما دستی قوی من را بهسمت پلهها هل داد.
پس صندلیها کو؟ هواپیمای باربری غولپیکر و زشتی بود که در مرکز دیوارههایش، جاهایی برای نشستن تعبیه شده بود. چمدانهایمان هم همان وسط روی هم تلنبار و با کمربندهایی بسته شده بود که پخشوپلا نشوند. چمدان که میگویم، حتی شبیه چمدانهای مسافرتی هم نبود؛ فقط پارچهای به رنگ سبز خاکی با بند بلند که وسایلمان را داخلش ریخته بودیم.
به اطرافیانم نگاه کردم و شمردم. 29 نفر بودیم. پنج زن و بقیه مرد، در سفری مزخرف و خستهکننده. توپکهای زردِ چوبپنبهای را داخل گوشمان گذاشتیم و سروصدای وحشتناک هواپیما تا حدودی کم شد. در طول 5 ساعت سفر، اصلاً با هم حرف نزدیم و ساکت و نگران و منتظر نشسته بودیم و حتی اگر یک نفرمان میخواست دلشورهاش را پشت حرفزدن پنهان کند، صدایش در غرش موتورها گم میشد و ما او را مانند هنرپیشه فیلمهای صامت میدیدیم.
دستی پیش آمد و به هرکدام از ما جعبهای چوبپنبهای داد. جعبهٔ خودم را باز کردم. ساندویچ و سیبزمینی و بطری کوکاکولا و یک تکه بیسکویت. مثل موجودات اولیه محتویات جعبه را خوردیم و وقتی تمام شد، کاپیتان اعلام کرد در آسمان سوختگیری میکنیم و هشدار داد که ممکن است حس ناخوشایندی داشته باشیم. بعد هواپیمایی آمد و نیم ساعت روی هواپیمای ما خیمه زد. مثل این بود که داخل چالهٔ هوایی شدیدی افتادهایم. حالت تهوع گرفتم.
فکر کردم اسم این فیلم میتواند پنج دختر وحشتزده و مردان وحشتزدهتر باشد. بینمان یک نفر را هم داشتیم که نقش رَمبو را ایفا کند که این خودش فیلم دیگری بود. میترسیدم انتقال بنزین باعث انفجار شود؛ اما عملیات با موفقیت تمام شد و تنها نکته مهم این بود که استفراغ نکرده بودم؛ البته من تنها کسی نبودم که بعد از پایان کابوس هواپیمای دوم و دور شدنش نفس راحتی کشید؛ اما چون نمیتوانستیم با هم دست بدهیم، به ردوبدلکردن لبخند اکتفا کردیم. بالاخره رسیدیم.
برخلاف انتظار و تلاشم، با ورود به آسمان عراق شفافیت عجیبی مرا فرا گرفت. حس کردم بوی خوش بهارنارنجها و بوی اشتهابرانگیز ماهی کبابی به مشامم میرسد. این حالت فقط یک دقیقه طول کشید و بعد آن که در آسمان بغداد چرخیدیم، نورافکنها خاموش شد. عظمت و بیعدالتی این تاریکی را حس کردم. پردهها هم به من اجازه نمیداد نگاهی به شهر بیندازم. یاد مادرم افتادم که وقتی در خبرها خواند هواپیماهای فرودآمده در بغداد را بمباران میکنند، چقدر ترسید. اگر الان با من بود، حتماً از من میخواست دعا کنم. ای مریم عذرا ما را بهسلامت برسان. ای مریمِ… .»
انتشارات کتابستان این کتاب را در 208 صفحه به قیمت 83 هزار تومان منتشر و روانه بازار نشر کرده است.