«سربدار» زندگینامه داستانی شهید محمّد فرومندی است که به قلم داوود امیریان تألیف شد. اما این کتابی مدتی در انتظار انتشار ماند و به دست فراموشی سپرده شد.
امیریان نویسنده کتاب میگوید: اوایل سال ۸۴ از سوی کنگره سرداران شهید از من خواستند درباره این شهید کار کنم مطالبی در اختیارم قراردادند که ضعیف بود، شخصاً اقدام به تحقیق کردم، از این شخصیت خوشم آمد، کتاب را نوشتم و تحویل دادم، اما نتوانستند چاپ کنند و کار فراموش شد. جالب اینکه خودم هم فایلش را نداشتم، اما پس از ۱۲ سال تماس گرفتند که قصد انتشار کتاب را داریم. من هم اطمینان نکردم. گفتم فایل را نداریم اما خودشان جستوجو کردند و کتاب منتشر شد. اگر کتاب موفق بوده بخاطر آن شهید بزرگوار بوده نه قلم من.
«سربدار» از سوی انتشارات ستارهها روانه بازار شد.
محمد فرومندی در نهم خرداد سال ۱۳۳۶ در یکی از روستاهای شهرستان اسفراین به دنیا آمد. محمد در همان نوجوانی، در مسجد پای سخنرانی امام جماعت مسجد، حجت الاسلام صفیحی، حاضر میشد و اهل مسجد و سیاست بود. پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت. با آغاز سال ۱۳۵۷ شعلههای انقلاب زبانه کشید و مبارزات مردمی جدیتر شد. امام خمینی (ره) پیام دادند که سربازان پادگانها را ترک کنند و محمد با اینکه تنها یک هفته به پایان خدمتش مانده بود، از پادگان «چهل دختر» فرار کرد و به دوستان انقلابیاش در اسفراین پیوست.
با پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار پیوست. او و دوستانش به مبارزه با اربابهای ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنها پاک کردند.
فرومندی در سال ۱۳۶۰ به فرماندهی سپاه سبزوار منصوب شد. در کلیه عملیاتهای لشکر ۵ نصر شرکت کرد که از جمله آنها میتوان به عملیات خیبر، بدر، والفجر ۳، والفجر ۸، کربلای ۱، کربلای ۴ و کربلای ۵ اشاره کرد.
شهید فرومندی قائم مقام لشکر ۵ نصر بود؛ این لشکر در عملیات کربلای ۵ به دشمن یورش برد و شکست سنگینی به دشمن تحمیل کرد.
شهید محمد فرومندی در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۶۵ وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان حلقه محاصره را بشکند، بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند. محمد بین راه به همراهانش وصیت کرد، شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
دهها اسیر ایرانی، دست و پا بسته، بعضیها مجروح و غرقابه خون روی زمین افتاده و از درد پیچ و تاب میخورند. سربازان عراقی مست و لایعقل گرد آنها میچرخند. هر از گاهی با لگد و قنداق سلاحشان، بر سر و سینه و پهلوی اسرای ایرانی میکوبند.
ژنرال عبدالله ماجد قبطانی قد بلند و تنومند، با عینک دودی به چشم، لباس کماندویی بر تن و کلاه برهٔ سرخ بر سر، پوزخند زنان شاهد آزار و اذیت اسراست. او آستینهای پیراهناش را تا بالای آرنج تا کرده است. سبیل پرپشتی دارد و ردّ یک زخم کهنه بر پیشانیاش دیده میشود.
ژنرال بر صورت یک اسیر نوجوان آب دهان میاندازد. کف پوتیناش را بر صورت یک اسیر پیر فشار میدهد.
ژنرال رو به سربازان مست عراقی با لحنی خالی از عطوفت انسانی.
ژنرال: میخواهم صدای ترکیدن سرهایشان را بشنوم!
سربازان عراقی هلهله میکنند. میرقصند و در همان حال اسرا را روی زمین میخوابانند.
یک تانک با سر و صدا در حالی که دود از اگزوزش بیرون میزند به اسرا نزدیک میشود.
سربازان عراقی، بیرحمانه و با خندههای حیوانی هلهله میکنند. ژنرال مشروب مینوشد و از ته دل میخندد.
یک افسر از دریچه برجک تانک تا کمر بیرون میآید. خندهکنان به ژنرال نگاه میکند. منتظر اشارهٔ ژنرال است. ژنرال انگشت شصت دست راستش را به طرف زمین میگیرد. افسر سلام نظامی میدهد. دهان باز میکند تا دستور حرکت بدهد که ناگهان تکان سختی میخورد. از پشت افسر میبینیم که بر پس کلّه او یک سوراخ باز شده و کمکم خون از آن میجوشد.