به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، رمان قبیله برمودا به قلم نجمه جوادی را انتشارات کتاب جمکران در ۳۵۴ صفحه و به قیمت ۹۵ هزار تومان روانه بازار نشر کرد.
«قبیله برمودا» حاصل دو سال تحقیق و مطالعه نویسنده در مورد سرخپوستان آمریکای شمالی داکوتاست. قبیلهای که هنوز هم در آن منطقه زندگی میکنند و آداب و رسوم جالبی دارند. آداب و رسومی شبیه مسلمانان. در واقع قاره آمریکا قبل از سفر اکتشافی کریستف کلمب توسط مسلمانان کشف شده است.
دانشمندانی چون خوارزمی در کتاب صوره الارض و خواجهنصیرالدین طوسی در حاشیه کتاب نجومی خود مطالب مهمی در این باره نوشته بودند. آنها به این نکته اشاره کرده بودند که در آنسوی دریای تاریک اقیانوس اطلس خشکی وجود دارد و این در حالی بود که دویست سال قبل از کشف قاره آمریکا توسط کلمب این نظریه دادهشده بود. تا آن زمان همه فکر میکردند خشکیها همانهایی است که همه میدانند ولی با نقشه خوارزمی و مختصات خواجهنصیرالدین طوسی معلوم شد در کره زمین خشکیهای دیگری هم وجود دارد و بر همین اساس مسلمانان به کمک دریاداران چینی توانستند اقیانوس اطلس را درنوردند و به آنجا یعنی آمریکای کنونی برسند.
دکتر حمید شفیع زاده در کتاب خود با عنوان تاریخ حضور مسلمانان و ایرانیان در قاره آمریکا بهخوبی به این نکته اشارهکرده است. ایشان با بررسی نوع پوشش قبایل سرخپوستی و آداب و رسوم و تمدن آنها به این نتیجه رسیده که ایرانیان مسلمان با حضور در آن نقطه از کره زمین تمدن باشکوه اسلامی را به آنجا صادر کرده و وجود منجی با نام مهدی(عج) بیانگر همین موضوع است.
این رمان داستان واقعی قبیلهای است که حضورشان تا کنون مخفی مانده است. در این اثر بعضی از شخصیتها خیالی و بعضی دیگر واقعی است. شخصیتی به اسم سیدعلی که از شیعیان دربار تیموری است و شخصی دانشمند است. او بعد از خواندن کتابهای خوارزمی و خواجه نصیر به جستجوی سرزمینهای آن سوی دریای تاریک میرود و بعد از پشت سر گذاشتن ماجراهای زیادی که در طی سفر برایش پیش میآید به قبیله داکوتا میرسد و داستان اصلی شروع میشود، سید علی با جادوگر بزرگ قبیله مخالفت میکند و مردم قبیله را به دین اسلام دعوت میکند اما …
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«با صدای هیاهوی بچهها بیدار میشوم. هوای داخل تیپی گرفته است و آتش هم رو به خاموشی است. سرم را میگیرم بین دستهایم. دلم میخواهد دوباره بخوابم و مرد دریا را ببینم که به سویم میآید؛ با همان چشمهای زیبا و لباسهای عجیبی که در هیچ کدام از هفت قبیله سو ندیدهام. انگشتهایم را در هم گره کردهام و آرزو میکنم که ای کاش یک بار هم که شده وقتی او را در خواب میبینم، دسش را بگیرم. بعد از این فکر، سرم داغ میشود و صورتم مثل همیشه گل میاندازد. از اینکه بیدار شدهام ناراحتم و بیشتر از آن، از دست پدر ناراحتم که به تازگی جای خالی مادر را پر کرده است. نامادریام را جادوگر برای پدر انتخاب کرد. او همیشه کنار حصارهای تیپیاش مینشیند تا شاید طلسمی از جادوگر بگیرد و…»