به گزارش خوشه به نقل از فارس؛ «خاطرات سفیر» از آن دست کتابهای خوشخوانی است که ادبیاتش مخاطب را خوب جذب میکند، گیراست، از بالا و پائینهای عقیدتی سخن میگوید که شاید خیلی از ما با آن برخورد کرده باشیم. دختری برای تحصیل به کشوری میرود که به نوعی سفیر ایران میشود، محصل نخبهای که فرصت تحصیل از دانشگاه برتری را به دلیل حجاب از دست میدهد اما دست از تلاش برای رسیدن به هدفش بر نمیدارد.
کتاب «خاطرات سفیر» نوشته نیلوفر شادمهری از جمله آثاری است که این روزها بسیار پرفروش بوده و حتی رهبر انقلاب نیز مطالعه آن را برای بانوان توصیه کردهاند.
با دعوت از «نیلوفر شادمهری» عصر یکی از روزهای تابستان را به گپ و گفت با او صرف کردیم، به نحوی که میزان گذشت زمان از دستمان خارج شد. آنچه در پی میآید شرح همین گفتوگوی حدود دو ساعت با این استاد دانشگاه است.
* خاطراتم از سالهای تحصیل بیش از مطالب وبلاگ است
ـ معمولاً چیزهای ناشناختهای که برای ما تعریف میکنند یا عموماً برایمان پیش میآید جذابیتهای بیشتری برایمان دارد، چون اطلاعاتِ کمتری نسبت به آن داریم، شاید موضوع کتاب شما هم یکی از این موارد بود که خواننده را تا انتهای کتاب مجذوبِ خودش میکند، البته مطالعه این کتاب برای من به نوعی موج سواری روی تبلیغات نبود بلکه میخواستم ببینم چقدر برایم جذابیت دارد، که 24 ساعته آن را تمام کردم، هرچند حجم آن کم بود. اما در فرصتی که خدمت شما هستیم به «خاطرات سفیر» بپردازیم، ابتدا از طولانی شدن مسیر نشر بگوئید، شنیدم که مطالب ابتدا در قالب وبلاگ و یادداشت بود و بعد به کتاب تبدیل شد.
اول اینکه این کتاب وبلاگ بود و سال 92 هم تحویل داده شد و رفت برای اینکه بررسی شود، و 4 سال طول کشید تا این اثر منتشر شود، البته باید مواردی را هم مدنظر داشت؛ اولاً اینکه هر کتابی یک پروسهای برای ارزیابی دارد و فاکتورهای مهمی در آن دخیل است که من وارد آن جزئیات نمیشوم، چون متخصص آن باید اینجا باشد توضیح دهد، من فقط میتوانم نظر خودم را بگویم؛ عواملی مثل اینکه امکان فروشِ دارد یا نه؟ جذب مخاطب خواهد داشت یا نه؟ آیا اساساً از نظر محتوایی کتابِ خوبی است یا نه؟ حتماً چنین چیزهایی اهمیت داشته است.
ضمن اینکه در این مدت بحثهایی وجود داشت در مورد بعضی از این فاکتورها که با من مطرح میشد؛ زمانیکه ما این خاطرات را در اختیار ناشر قرار دادیم طبیعتا برای این بود که این موارد بررسی شود، هرچند گمان میکنم پروسه بیشتری برای این کتاب در قیاس با سایر کتابها داشتهایم. بررسی این کتاب طول کشید و به نظر من 4 سال خیلی اتفاقِ نرمالی برای معطل ماندن یک تالیف نیست.
ـ این سؤال را از این باب پرسیدم چراکه ابتدا وبلاگی بود، منتشر شده بود شاید ناشر به این دلیل کمی تعلل کرد و باید بررسی بیشتر را مدنظر قرار میداد اینگونه نبود؟
نه! چون تمام اینها که منتشرنشده بود تعدادی کمی از آنها منتشرشده بود.
ـ شما این مسئله را به ناشر توضیح داده بودید؟
اصلاً ابتدا که گفتند این یادداشتها را به ما بدهید، برای این بود که آشنا بودند که چنین وبلاگی وجود داشته است. من اینطور یادم است.
ـ پس درخواست از ناشر بود؟!
نه اینکه ناشر بگوید این را تحویلِ ما بدهید، ولی بعد از اینکه صحبت این خاطرات مطرحشده بود و یک عدهای آشنایی داشتند و مطالعه کرده بودند، خواستند که مجموعه را داشته باشند، آن زمان این بحث مطرح بود که به کتاب مبدل شود؛ پس از مطرح شدن این موضوع روی آن بررسی شد، صحبت هایی صورت گرفت و به این نتیجه رسیدند، و اینطور هم نبود که کلِ کتاب روی وبلاگ باشد. تعدادِ حداقلی از آنها روی وبلاگ بود و این حجم خاطرات خیلی بیشتر از مطالب وبلاگ است.
از طرفی من آن چیزی را تحویل دادم که یک اتفاقِ ویژهِ باشد، یک اتفاقِ خاص باشد هم برای من و هم برای مخاطب باشد. اجازه بدهید اینگونه بگویم همان زمان من با ایران تماس میگرفتم برای مادرم، خواهرم، افراد و دوستانم اتفاقاتی که برایم می افتاد را تعریف میکردم، میدیدم خیلی وقتها مواردی که برای من خیلی تکاندهنده بوده برای آنها هم همین حس را دارد، درنتیجه به شکل طبیعی من این مجموعه از خاطراتم را غربال کردم، یعنی آن بخشی که داخل کتاب است و حس کردم ارزشِ این را دارد که یکبار دیگر من آن را تعریف کنم. از این جهت این حجمی که مشاهده میکنید آن چیزی نیست که در واقعیت وجود داشته، مطالب و اتفاقات خیلی بیشتر از این است. بهعنوان جلد اول کتاب این مجموعه با این تعداد رفت برای چاپ.
* تحصیل در رشتهای خاص
ـ من برای 4 سال انتظار ناشر برای چاپ کتاب قانع نمیشوم، فکر میکنید تامل آنها روی چه چیزهایی بود؟
یکی دو بار با من تماس گرفته شد و من با فردی صحبت کردم که آن زمان در بخش چاپ بودند و سمتِ مدیریتی داشتند؛ ایشان چند بار با من تماس گرفتند و یکی از سؤالاتی که از من میپرسیدند این بود که مثلاً چرا این مجموعه فقط این بخش از خاطرات شما است؟ بقیۀ خاطرات شما کجاست؟ گفتم کدام بخش را شما تمایل داشتید که باشد؟ گفتند بخشهای آموزشی شما کجاست؟ گفتم قطعاً آن بخشها به هیچ دردِ مخاطبِ من نمیخورد، من باید در مورد یکرشتۀ بسیار خاصی مانند «طراحی صنعتی» که ابداً مانند رشتههای پزشکی یا رشته مهندسی نیست که غالب مردم با آن آشنایی دارند، صحبت کنم، که بعضا دانشجوهای رشتههای هنری و مهندسیها هم ، نسبت به آن دانش کاملی ندارند، و تازه من دربارۀ مقطع دکتری آن صحبت میکنم که فوقالعاده تخصصی است، اینقدر که گاهی اوقات من با استادهایی که در دانشگاه تدریس میکنند و مربی هستند (یعنی کارشناسی ارشد) هم نمیتوانم به آن صورت ها تخصصی وارد بحث شوم، در مورد رشتهای صحبت میکنم که دکتری این رشته هنوز در ایران وجود ندارد، حتی در کشورِ اروپایی هم هنوز همه با آن آشنایی ندارند. این رشته تا این حد خاص است، حالا من مباحثی انقدر تخصصی را برای آدمهای عادی که مخاطب کتاب من هستند، بیایم توضیح بدهم؟! اصلاً منطقی و عاقلانه نیست. من برای همایش به مراکش رفتم و یکسری اتفاقاتِ مضحکی آنجا افتاد، یکسری اتفاقاتِ ناراحت کنندهای هم رخ داد و…یک مجموعه اتفاقاتی افتاده که 30 درصد اتفاقات است، اینها را بگذارید کنار، بخش اعظمِ اتفاقاتِ صبح تا عصر بود که ما میرفتیم کنفرانسها را گوش میکردیم که سوالها و جوابها، بخش اعظمِ آنهاست، این 70 درصدآن سفر بود. طبیعتاً من از بین آن 30 درصد که برای آدمها عامتر است میگردم و یکی دو مسئله را تعریف میکنم، زیرا آن 70 درصد به هیچ دردِ مردم نمیخورد، و قطعا وارد موضوعی در این حد تخصصی در یک کتاب خاطرات نخواهم شد.
_ چقدر بحث کردید؟
اتفاقا سر این موضوع خیلی بحث کردیم، گفتند مردم فکر میکنند فقط بحث کردهاید؟ گفتم خب فکر کنند! مگر من دنبال این بودم که بعد از آن مردم درباره ام چه فکری میکنند؟ یک مجموعه اتفاقاتی برای من افتاده است از بین آنها تعدادِ بسیار خاصی که به نظرم ارزشِ تعریف کردن را داشته، رسماً دستچین کردم و آنها را تحویل ناشر دادم. دنبال این نبودم که در مورد من فکر کنند که آیا او بحث کرده یا نکرده؟ این اصلاً برای من موضوعیت نداشته و ندارد.
_ شما قطعا موافقِ ادبیاتِ کتاب هستید؟
بله قطعا.
* موسیقی و ادبیات تفریح زندگی من است
ـ شما در این کشوقوسها منصرف نشدید که کتاب را از سوره مهر تحویل بگیرید؟
به دو نکته دقت کنید؛ یکی اینکه همان زمان ناشران دیگری بودند که تماس میگرفتند و بهصورت مهربانانه میپرسیدند: هنوز چاپنشده!؟ کتاب را برای چاپ به ما بدهید و….؛ شاید اگر من نویسنده بودم به این چیزها فکر میکردم، ولی شغلِ من نویسندگی نیست، من هیات علمی دانشگاه هستم و مشغول کار هستم، سرم به حدی شلوغ است که بحث موسیقی و ادبیات تفریح زندگی من است، نه اصلِ زندگیِ من، شاید به قول شما اگر من نویسنده بودم میگفتم معطل شدم! باید فکری کنم؛ نه حقیقتاً اصلاً فرصت این چیزها را نداشتم. دوم اینکه به ناشر هم اعتماد داشتم، شما وقتی در اجتماع کار میکنید باید از یک جایی شروع کنید به یک جمعی اعتماد کنید و با آنها پیش بروید.
ـ خانم شادمهری میدانید چرا این سوال را پرسیدم،گاهی برخی موارد در زمان رخدادش حائز اهمیت است و به مرور زمان به واسطه برخی مسایل کمرنگ شده و یا جذابیت ابتداییاش را ندارد، خاطراتِ شما مربوط به همان سال بوده فکر نکردید این طولانی شدن انتشار به جذابیت موارد و رخدادها آسیب بزند؟(به هر حال زمان 4 ساله سپری شده بود)
خیر مربوط به قبلترش بود حتی نه همان سال، بنده در این کتاب خاطراتی از سال 85 را تعریف میکنم.
ـ مثلاً آنجا که میگویید وارد اتاق میشوم و استادها منتظر هستند که من دست بدهم اما اعتقاد و دینم چیز دیگری میگوید، ممکن است این حرف شما 4 سال پیش سخت فهمتر بود تا حال حاضر، چرا که اکنون در غرب اسلام بیشتر جا افتاده است. الان رفتوآمدها بیشتر شده و ارتباطات حتی در فضای مجازی دید بهتری از اسلام به غرب داده، این موارد ممکن است مخاطب را به این نتیجه برساند که بگوید: اروپاییها میدانند مسلمانان دست نمیدهند، یعنی موضوع ملموستر از 4 سال قبل شده! از این باب میگویم دغدغه نداشتید که برای حس بهتر و درک عمیق مخاطب همان زمان کتاب منتشر شود؟
خیلی دوست داشتم اگر میشد زودتر منتشر میشد، ولی انتشار در اختیار بنده نبود، ثانیاً ما در ایران زندگی و کار میکنیم، معنی حرفم این نیست که اتفاقِ بدی در ایران میافتد، معنیاش این است اینجا پروسه ها سلسله مراتبی دارند که شاید 20 سال دیگر بهمراتب سریعتر و سهلتر شود، مانند خیلی چیزهای دیگر که با گذر زمان و درست شدنِ مدیریتها در حال درست شدن است، به نظرم لازم است که درک کنیم. برای مثال من مصاحبههای فراوانی طی این مدت انجام دادهام، بخشِ اعظم مصاحبه کنندهها حتی کتاب را نخوانده بودند، با وجود چنین تجربه ای، که خیلی هم خوشایند نیست، راحتترین کار این بود که وقتی شما به عنوان خبرنگار فارس تماس گرفتید دعوت شما را برای امروز نمیپذیرفتم؛ اما من این کار را نمیکنم، برای اینکه وقتی میبینم آن خبرنگاری که با من مصاحبه کرده اشتباه فهمیده و اشتباه نوشته، یا تاریخها را جابجا نوشته، هر بار من گفتم این ماجرا اینجا در این شهر اتفاق افتاده و رسانهها چیزی دیگر مینویسند و میگویند مثلا خوابگاه در پاریس بوده! متوجه می شوم راه این است که بهتر و واضح تر توضیح بدهم ، هرچند میتوانم بگویم به این جماعت خبرنگار یک چیزی میگویید چیزِ دیگری مینویسند! اما، نه اینطوری نیست. اگر میخواهیم یک پروژهای اصلاح شود، راهش این نیست که نِق بزنیم و همکاری نکنیم، راهش این است که برویم کمک کنیم برای درست شدن، بهتر شدن چون آنها زحمت میکِشند، و ما هم باید توضیح بدهیم که اینجا ماجرا اینگونه نبوده است. ضمن اینکه من هم یک معلم هستم و اولین ویژگیِ شما وقتی معلم هستید این است در بحث و نقد صبور باشید. دانشجو میخواهد با شما بحث کند و شما باید رویکردِ تربیتی داشته باشید.
* به همسرم میگفتم کتاب خاطراتم را منتشر نمیکنم
ـ شما به عنوان خانم شادمهری خیلی پیشتر از اینکه معلم باشید و در سالهای تحصیل وقتی وارد آن خوابگاه میشوید و به دلیل حجاب و.. شرایط شما را نمیپذیرد، شما این رویکرد را داشتید بیشتر تلاش میکنید و ادامه میدهید و حتی به دانشگاه بهتر رفته و پذیرش میگیرید، به نظرم این یک خصلتِ درونی در شماست که قبل از اینکه معلم شوید و با دانش آموزان و دانشجویان ارتباط داشته باشید، این روحیۀ جنگندگی را داشتید و اصلاً برای من عجیب نیست که میگویید من هر چقدر لازم باشد توضیح میدهم و سعی میکنم اشتباهات را اصلاح کنم.
به هر حال شما باید یک فرآیندی و یک سبکِ زندگی را انتخاب کنید و در آن جلو بروید، خیلی وقتها به همسرم میگفتم این کتاب را چاپ نمیکنم، از ناشر پس بگیریم، ماجرا برای من جدی نبود، این را هم در نظر بگیرید که من فرزندِ کوچک داشتم و فرزندِ کوچک یک حجمِ عجیبی از وقتِ شما را میگیرد، حتی زمانی که هیچ کاری ندارد و شما حس میکنید مانند آدمهای بی کار نشستید و دارید او را نگاه میکنید اما او نمیگذارد شما از کنارش تکان بخورید، میخواهم این را بگذارید کنار تدریس و کارهای دیگری که من داشتم، بیکار نبودم و از این جهت تفننها را کنارم داشتم، تدریسم را داشتم، بچه کوچک داشتم و این هم اینقدر برای من موضوعیت نداشت چون نویسنده نیستم. از این جهت بله! خیلی خوب بود اگر سریعتر چاپ میشد و عالیتر بود ولی نشد.
ـ از نسخهای که شما تحویل ناشر داده بودید جایی حذف شد؟
نه به هیچ عنوان؛ حتی کتاب خیلی ویراستاری نشد، یعنی ویراستارِ خیلی محترمی داشتند که با من تماس گرفت و من چقدر از رفتار و کلام و منش ایشان لذت بردم، حتی ایشان گفت من کتاب را خواندم و از خواندنش لذت میبرم.
ـ نگفتند روایت آن را تغییر بدهید؟
ایشان به من گفتند بخشهایی را تغییر میدهم، گفتم نسخۀ آن را بفرستید ببینم، یک چیزی را هم برای ایشان توضیح دادم، من این کتاب را یکبار با ادبیات کتابی نوشتم، و بعد گذاشتم کنارِ ورژنی که اکنون ملاحظه میکنید، اما آن کاری که من میخواستم انجام بدهم همین ورژن انجام میداد، تصمیم گرفتم نسخه با ورژن فعلی را به افرادی برای مطالعه بدهم، افرای که بسیار اهلِ ادبیات هستند و آدمهای ادیب، فهیم، اهل تفکر و اهل تحلیل بودند. آدمهای معروف در تمام رشتهها، از آنها میپرسیدم و میخواستم احساسشان را به من بگویند، پس از این مرحله من به قطعیت رسیدم؛ متوجه شدم هدفی که من دارم با این ورژن کنونی برآورده میشود.
با این وجود ویراستار با من تماس گرفتند و عنوان کردند بخشی از افعال را تغییر دادم، گفتم میشود برای من بفرستید تا ببینم؟ گفتند بله، برای من فرستادند و دیدم، افعال کتابی شده و در واقع حالِ کتاب گرفته بود.
ـ راوی آن هم اول شخص بود؟
بله راوی را تغییر نداده بودند. فقط افعال را کتابی کرده بودند، مثلا «رفتن» شده بود «رفتند»، بعد دوباره ما با هم تلفنی صحبت کردیم به ایشان گفتم افعال را تغییر ندهید.
یکسری اتفاقات در کتاب مطرح شده بود که ایشان در ورژنِ اولِ ویراستاری، آنها را حذف کرده بودند، من گفتم این را تعمداً گذاشتم این شوخیِ مکتوبِ من با خواننده است،
یک جایی من املای تمام اسمهای بچهها را(دانشجویان هم خوابگاهی خودم را) در پا ورقی گذاشتم و مقابل کلمه «عُمر» در پاورقی نوشتم «عُمر»، این هم دنبالش آمده که چگونه باید آن را تلفظ کنیم همانطوری که بلدیم و اینها در چیزی که من تحویل داده بودم جلوی کلمات نوشته شده بود،
به ویراستار گفتم اینها را حذف نکنید، کلمه «عمر» را مخصوصاً گذاشتم، میدانم این همان است و اینگونه تلفظ میشود، نهایتاً خیلی دستی بر کتاب بُرده نشد، در واقع ویراستار لطف کردند و یک دور نگاه کردند که مشکلی نباشد.
جالب اینکه حتی چند نفری که مسئولیتی هم داشتند با من تماس گرفته و عنوان میکردند “کتاب با این ادبیات خوانندهای نخواهد داشت”، اما در نهایت ایشان قانع شدند.
* مطمئن بودم کتاب باید با این ادبیات منتشر شود
من حتی دوباره با ناشر تماس گرفتم و گفتم مطمئنم چیزی که من دنبالش هستم متن کنونی است، حالا شما میتوانید تصمیم بگیرید که این کتاب را چاپ کنید یا نه، اما من تمایل ندارم تغییرات اعمال شود. و در نهایتاً کتاب به این شکل چاپ شد، این را هم بگویم که هرازگاهی بعضی از دوستان و آشنایان زحمت میکشند نظراتِ افراد را به من انتقال میدهند. روزی یک متنی به من دادند که نوشته بود “این کتاب سالهاست در بازار حضور دارد و سالها خاک میخورده”! و این خیلی عجیب بود! البته ما همه نوع افراد را داریم، بالاخره شما نباید انتظار داشته باشید تمام افرادی که نظر میدهند همه بدون حب و بغض و بدون کینه و خیلی خوشبین باشند. اینطوری نیست.
ـ خصوصاً اگر مساله حجاب باشد.
بله به قول شما شاید؛ به هرشکل ایشان نوشته بود این کتاب سالهاست در بازار است و خاک میخورد، در حالیکه اولین چاپ این کتاب مربوط به اردیبهشت سال 96 است، 200عدد از این کتاب فقط برای نمایشگاه چاپ میشود و این 200 عدد به اندازهای بود که وقتی من از برادر همسرم خواستم یک عدد از آن را برایم بیاورد تا ببینم کتاب چه شکلی است. البته عکس روی جلد آن را دیده بودم و حرص خورده بودم، چون طرح اولیهاش یک چیزی بود! یعنی اصلاً خیلی عجیب بود!
ایشان به من گفت: «کتاب تمام شده!»، گفتم مگر میشود؟ این کتاب تازه منتشر شده تبلیغی نداشته! چطور تمام شده است؟! من فکر کردم ایشان شوخی میکند، بعد از مدتی فهمیدم واقعاً تمام شده و خیلی برای ما عجیب بود. این بود تا شهریور 96، یک شب حدود ساعت 11 شب بود که یک پیامک برای همسرم آمد که ماجرای توصیه رهبری را خبر دادند و بعد از آن برای کتاب مجددا طراحی جلد انجام شد و چاپ بعدی کتاب آذرماه 96 اتفاق افتاد و رونمایی کتاب بهمن ماه بود که چند چاپ از کتاب گذشته بود. از آذرماه به بعد، کتاب با همین جلدی است که شما میبینید. و با اینکه خبر توصیه مقام معظم رهبری از روزهای رونمایی کتاب پخش شد همان چاپ های قبلی اش را هم ناشر میگفت ما نفهمیدیم چطور تمام شد!
* هنوز نمیدانم معنی طرح روی جلد کتاب «خاطرات سفیر » چیست!
ـ انتقاد صریحم را مطرح کنم؟ طرح روی جلد کتاب مناسب نیست.
من نمیخواهم بگویم من چه حسی به جلد دارم، طبیعتاً آنقدر که من حساسیت باید داشته باشم شما نداشتید، برای اینکه من(نویسنده) دوست دارم کتاب آنطوری باشد که من دوست دارم، من نمیگویم موضع من چه بوده، میخواهم بگویم این طرح را یک گرافیست طراحی کرده کسی که تخصصش گرافیک بوده، این موضوع خیلی برای من مهم است چون تخصصش را دارد، پس حتما توضیحاتی دارد، اما از سوی دیگر این متخصص اکنون اینجا حاضر نیست پس نمیتوانیم درباره او صحبت کنیم، من پس از چاپ، طرح روی جلد کتاب را دیدم، من در طرح جلد نه نظری داشتم و نه نظری دادم! هنوز من نمیدانم معنی آن چیست! اما با توجه به اینکه این گرافیست محترم _که نمیدانم چه کسی است_ اینجا نیستند، خیلی معقول نمیدانم که شروع کنم و نقدم را بگویم. ضمن اینکه میدانم سوره مهر با گرافیستهای خوب کار میکند.
ـ برای شما جای سوال نبود که چرا برای طرح روی جلد کتاب به شما زنگ نزدند؟
بحث اینجاست که یک قراردادی وجود دارد و شما آن را امضاء میکنید، در آن قرارداد تبلیغ کتاب، طراحی کتاب و هر چیزی که مربوط به پخش کردن است (یعنی از زمانی که فیزیکی میشود تا زمانی که چاپ میشود) مربوط به ناشر است، در واقع رسماً ناشر این حق را دارد که گرافیست را خودش را تعیین کند، بله اگر به بنده بدهند شاید من گرافیستی که می شناختم را انتخاب میکردم، ولی از من نخواستند که فردی را معرفی کنم و حساسیتهای من هم اینقدر در این مورد زیاد نیست، حساسیتهای من در بحث شغلِ اصلیام فوقالعاده بالاست، باید اینطور هم باشد، اما این شغلِ من نبوده و درنتیجه ماجرا را خیلی راحتتر گرفتم.
* اما و اگرهایی درباره طرح جلد «خاطرات سفیر»
_ نظرتان را نگفتید!
اگر واقعاً میخواهید بدانید نظرِ من چیست، میگویم در شرایطی که ایشان (گرافیست کنونی جلد کتاب) باشند که جوابِ سوالهای من را بدهند نظر خواهم داد، زیرا بیاخلاقی است در غیاب او سخن گفته شود، ولی من نمیدانم معنی آن طرح چیست!
ـ چرا طرح جلد در ویرایش جدید تغییر نمیکند؟ چاپ بیست و ششم احتمالا در حال توزیع باید باشد، چاپ جدید ویرایش داشته است؟
نه هیچ تغییری نکرده است، جزء اینکه دو چاپ 19، 20 که با جلد سخت چاپ شد، و البته عکس هم به آن افزوده شده (بخشی از عکس خوابگاه)، در این دو جلد وجود دارد. چاپهای 20 به بعد همان مدل قبلی است یعنی عکس ندارد، چون با جلد سخت و همراه عکس قیمت کتاب گرانتر میشود و شما باید مخاطب را در نظر بگیرید، چون معمولاً دانشجویان مخاطب ما هستند و باید دانست که واقعاً دانشجو میتواند 16 هزار تومان برای خرید این کتاب بپردازد؟ و به نظرم این تدبیر معقول است.
* پوششم قبل و بعد از سفر به فرانسه همین چادر بود
ـ چرا شما کتاب را در ابتدا با عکس منتشر نکردید؟ فکر قیمت را کردید؟
نه، ابتدا اصلاً به عکس داشتن یا نداشتن فکر نکردم، ضمن اینکه ناشر از بنده عکس را نخواست، ما سر این بحثهایی که برایتان تعریف کردم صحبت میکردیم، بحث روایی، بحثِ جنس خاطره، یا مثلا اینکه چرا شما آنجا بحث اعتقادی کردید؟ من رسماً سر آنها بحث کردم، یا مواردی از قبیل اینکه شما به عنوان محصل در فرانسه حضور داشتید تا درس بخوانید چرا بحث اعتقادی میکردید؟و… بحثهای من سر این چیزها بود، سرِ این چیزی که شما میگویید صحبتی نشده و کسی هم به من نگفت عکسها را بدهید و من هم عکسها را ندادم و به این هم فکر نکردم که چرا آن زمان عکس را نخواستند، بعداً به من گفتند عکسها ببرم، البته عکسها بسیارند و تمام آنها قابل انتشار نیست (به خاطر پوشش بچهها).
ضمن اینکه من قبل از اینکه بروم فرانسه پوششم همین چادری بود که الان مرا با آن میبینید، وقتی هم از فرانسه آمدم پوششم باز همین چیزی است که الان شما میبینید، اگر در فرانسه چادر نداشتم دلیلش این است که مجبور بودم. از سرِ دلخوشی چادرم را برنداشتم. شما هم اگر به عنوان یک خانم در آن جایگاه باشید خواهید دید، این خیلی برای شما جذاب نیست که بعد عکسهای شما با مانتو این طرف و آن طرف منتشر شود.
ـ من عکس شما را با مانتوی بلند و مقنعه بلند دیدم و به نظرم پوشش شما در کشوری چون فرانسه کامل بود به هرحال باید به قانون آن کشور هم توجه داشت! چه اشکالی داشته عکس شما هم باشد، پوششتان که کامل بود.
الان پوشش شما هم با مانتو و روسری کامل است، چرا چادرتان را برنمیدارید؟ مگر پوشش شما کامل نیست؟! مگر بحث ما صرفِ کامل بودن حجاب است، مگر چون کامل بود برای من و شما اکتفا میکند؟ چرا من و شما چادر میپوشیم؟ اصلاً اگر اینطوری باشد کارِ من منطقی نیست به عُسر و حَرج در این گرما بیفتم، پس نه برای من و نه برای هیچ کسِ دیگری به صرف اینکه کامل است کفایت نمیکند؛ من خیلی لذت نمیبرم عکسهای من در خوابگاه با مقنعه و مانتو و یا روسری ولو اینکه کامل بوده باشد منتشر شود، من اگر فکر میکردم آن پوشش برازندۀ من است الان هم همان پوشش را داشتم.
ـ الان اگر بخواهید وارد فرانسه شوید چادر یکی از موارد ممنوع اعلام شده است، یعنی شما با چادر نمیتوانید وارد فرانسه شوید، این مسئله آن کشور است.
بله. البته این جملۀ شما کامل نیست یعنی مشخص نیست قانون برای چه کسی وضع شده است؟ مثلا ما در فرانسه افرادی را داشتیم که پوششی شبیه چادر داشتند.
_بله پوشش بلند ولی چادر نیست
بسیار نزدیک است. یک بخشی از سلفیها را داریم که یک پوشش خاصی دارند، یعنی یک لباس ماکسی، یک دامن تا مچ پا و یک مقنعه بلند تا روی کمر، معمولاً طوسی، خاکی، سِدری و… ؛ این دسته زنان عربستان هستند و معمولاً همسران آنها هم لباسهای سفید میپوشند، شلوارک به پا دارند با ریشهای بلند.
من 4، 5 ماه اولی که در توغ زندگی میکردم ندیدم، کسی با آنها کاری داشته باشد، یا مثلا در این کشور که علنی کردن تمام مظاهر دین ممنوع است کسی با یهودیهایی که کلاه به سردارند مشکلی ندارد، من آنها را دیدم که با همان وضع تردد میکنند، این یک بحث سیاسی است.
بله یک چیزهایی قانون است، اما ما با چه چیزی روبرو هستیم؟ آیا ما در مورد قوانین میخواهیم صحبت کنیم؟ مبنای ما قوانین مکتوب است یا آن چیزی است که در عمل دارد اتفاق میافتد؟
من در هواپیما چادر سرم بود و وقتی میرسیدم فرودگاه چادرم را در کیفم قرار میدادم، از فرانسه هم وقتی برمیگشتم با ذوق تمام وقتی از گِیت عبور میکردم چادر سرم میکردم، دیگر چه کسی جرات داشت به من بگوید چرا؟
اما من در فرانسه چادر سر نمیکردم، چون اگر چادر سرم میکردم مساله ساز میشد، غیر از این ماجرا من تا آنجایی که در چارچوبهای دینی و قانون خدا باشد قطعا از قانون آن کشور تبعیت میکنم. قبل از اینکه بروم فرانسه مطلبی خوانده بودم از کسی که از امام استفتاء کرده و درباره نحوه مراودات و تبعیت از قوانین کشورهایی که با ایران روابط حسنه ای نداشتند پرسیده بود ، ایشان فرموده بودند آسیب زدن به هر کشوری که شما به هر عنوانی وارد آن کشور شدید به صرف اینکه آنها معاند ما هستند و با ما مشکل دارند حرام است؛ بنابراین من تابع آن قوانین هستم و به آن احترام می گذارم تا وقتی که در تضاد با قوانین برتر یعنی قوانین الهی نباشد.
از سوی دیگر اتفاقاً من تمایل داشتم با نحوه پوششم به فرانسویها بفهمانم که ما ایرانیها با وهابی ها تفاوت داریم و اینها هم شیعه ندیده بودند، از این جهت برای من خیلی خواستنی تر بود که یک دیواری بین خودمان و وهابیها بکشم. البته من در بحث هم سعی میکردم به بچههای شافعی و غیره تفهیم کنم که ما بین شما و سلفیها و وهابیها فاصله میگذاریم یعنی شما برای ما با آنها متفاوت هستید.
* محصل ممتاز بودم و بورسیه شدم/ از بین 40 دانشجو دو نفر خانم بودیم
ـ رفتن شما برای تحصیل به چه واسطهای بود؟
من در پروسۀ بورس شدن دانشجویان ممتاز قرار گرفتم یعنی من اصلاً اقدامی برای اعزام و پذیرش نکردم بلکه وزارت آموزش عالی تمام کارها را انجام داد، سال 79 در مقطع لیسانس فارغالتحصیل شدم، چون دانشجوی ممتاز بودم برایم نامه ای از وزارت علوم آمد که می توانستم به شرط قبولی در آزمونها برای بورسیه شدن اقدام کنم. اما این پروسه به طول انجامید و من خودم سال 80 کارشناسی ارشد قبول شدم، شروع به خواندن مقطع کارشناسی ارشد کردم، هرچند آزمونها را هم میدادم. 5 مرحله آزمون پاس کردم. آخرین مرحله ای که باید برای مصاحبه با گروهی از اساتید که از اروپا آمده بودند می رفتیم،به ما گفتند یک نسخه از پایاننامه مان را هم ببریم، بعلاوه پروپوزالی که برای مقطع دکترا مد نظر داریم ارائه کنیم. فردی به نام دکتر پیرون از فرانسه آمده بود و یک نفر به نام خانم لَمیسکرَ، اینها آمدند و مصاحبۀ ما به زبان انگلیسی بود، مصاحبهای کاملا تخصصی در مورد اینکه پس از اعزام آنجا چه کار خواهید کرد؟ روی چه چیزی کار می کنید؟ پروپزالتان چیست؟ و… بعد از دو سال (سال 83 ) پس از غربال طبیعی کاندیداها ( به دلیل آزمونهایی که وجود داشت) گفتند تقریباً قطعی شده و من انتخاب شدم.
سالی که ما اعزام شدیم فکر کنم 40 نفر از کل ایران اعزام شدند، از تمام رشتهها، در این کاروان چهل نفری فقط دو نفر خانم بود و 38 نفر باقی مرد بودند، و از این نظر که تمام کارها را وزارتخانه برای ما انجام داد، خوشبختانه ما در هیچ موردی به مشکل برنخوردیم.
ـ پس از بازگشت به فرانسه نرفتید؟
نه از سالی که از فرانسه به ایران آمدم، نرفتم. من سال 88 برگشتم و از بهمن سال 88 به عنوان هیات علمی وارد دانشگاه شدم.
ـ شما با انتشار جلد اول میخواستید یک آزمون و خطایی از مخاطب بگیرید که اطلاعات بیشتری را به او بدهید یا مخاطبان خود را پیدا کنید ببینید سراغ جلد دوم میروند یا نه؟
نه اینطوری نیست، وقتی جلد اول چاپ شد حتی فکر هم نمیکردم که ادامۀ خاطراتم را هم قرار باشد به ناشر بدهم.
* فکر نمیکردم خاطراتم با این حجم از استقبال مواجه شود
ـ پس از اول قرار نبود چند جلد باشد؟
ابداً ؛ حتی من واقعاً فکر نمیکردم با این حجم از استقبالِ عجیب و غریب مواجه شود، برای من خیلی عجیب بود.
ـ گفتم شاید قصد یک ذائقه شناسی از مخاطب داشتهاید؟
به هیچ عنوان چنین قصدی نداشتم، من یک بخشی از خاطراتِ سال اول را به ناشر تحویل دادم و با تصورِ اینکه اتفاقاتِ عجیب و شوک آور و یا خندهدار بعضاً برای من بود حس کردم برای مخاطب هم خواندنی خواهد شد، اینکه برای مخاطب جالب است یا نه، در سطح وبلاگم تا حدی توانستم تخمین بزنم آنهم به خاطر حجمِ بالای کامنتی که داشتم.
قصدم این نبود که ادامه بدهم، یعنی فکر میکردم همین یک مجموعه کافیست و آن چیزی که باعث شد که به این فکر بیفتم که بقیۀ آن را هم بدهم استقبالِ خیلی زیاد آدمها بود؛ از من میپرسیدند باقی نوشته ها چه شد؟ و…
اگرچه موافقِ سریالی کردنِ چیزی نیستم، اما دیدم این حرف حرفِ درستی است و مخاطب معطل مانده، تا جایی که میتوان باید خاطرات را تحویل بدهم هرچند معتقدم جلد سومی نباید داشته باشد. فکر میکنم شاید معقولتر این باشد که من یک حجمی از خاطراتِ بعدی را تحویل ناشر بدهم که حداقل تکلیف اینها به نوعی مشخص شود و افراد منتظر جلدِ بعدی نباشند.
ـ ظاهرا به مطالب منتشر شده شما در وبلاگ هجمههای گسترده میشد حالا یا به بعضی از کامنتها پاسخ میدادید یا نه؛ درست است؟
همه را نه چون کامنتها خیلی زیاد بود.
* آغاز نوشتن با قالب طنز در نشریه دانشجویی
ـ این مسئله شما را قِلقِلک نمیداد که اینقدر مخاطب دارید و حالا که مطالب این قدر بازخورد دارد، مطالب را به کتاب مبدل کنید؟
من اصلاً قصد نداشتم این مطالب کتاب شود، من همان زمان که آنجا بودم ایمیلهایی داشتم که میگفتند اینها را بدهید ما چاپ میکنیم؛ اما من فکر انتشار را هم نمیکردم، ببینید من قبل از اینکه بروم فرانسه از دورۀ دبیرستان، جوایز متعددی در نگارش، نظم و نثر، شعر و متن داشتم، در مسابقات شرکت میکردم جایزه ملی داشتم، اما هرگز این حسی که شما مدنظر سوالتان بود در من نبود، به نظرم اینکه شما میفرمایید احیاناً باید برای افرادی موضوعیت داشته باشد که بارِ اولی است که طعمِ پرمخاطبی را میچِشند، من در دورۀ دانشجویی نویسندۀ طنز یک نشریهای بودم که برای جامعه اسلامی دانشجویان بود، اشعار و متونِ صفحه طنز آن نشریه را بنده مینوشتم آنهم به فارسی پهلوی!،بسیار مورد اقبال دانشجویان بود، جامعه اسلامی یک نشستهای 10 روزه داشت و هر سال در یک شهر در فصل تابستان برگزار میشد، جامعه اسلامی تمام دانشگاههای کشور در این گردهمایی حضور داشتند، ما 10 روز برنامه داشتیم، کلاسهای اصول عقاید بود، مناظره و مباحثه داشتیم، و هر چیزی که فکرش را میکنید، روزانه خاطراتِ خاص و اتفاقاتی که در آن جلسات میافتاد را پیدا میکردم و در آن صفحه طنز مینوشتم، یک ستون شعر داشتم و هیچ کدام هم با اسم من نبود، با اسم مستعار مینوشتم.
من آن زمان 19، 20 ساله بودم، طعمِ اینکه این نشریه وقتی منتشر میشد و مورد اقبال تعداد زیاد دانشجویان قرار میگرفت و صفحه آخر که صفحه طنز من بود را با هم میخواندند و میخندیدند و…همه این مسایل برای من اتفاق افتاده بود، البته آنها نمیدانستند نویسندۀ آن مطالب من هستم ولی بعد از مدتی در اولین نشستی که همه جمع شدیم و در اصفهان بود، فهمیدند.
این خیلی برای روحیۀ یک نفر در آن سن و سال راضی کننده است. نتیجۀ کارم را واقعا میدیدم و بازخوردها را میگرفتم، این هیجانات را سالها تجربه کرده بودم.
ناگفته هم نماند اینکه وبلاگ را همسرم برای من درست کرد؛ ایشان سردبیر آن نشریه در جامعه اسلامی بود که من صفحۀ طنز آن را مینوشتم و بعد مدام به من میگفت چرا اینها را چاپ نمیکنی؟ و بعد وبلاگ را ایجاد کرد و یک روز به من گفت: از امروز نوشته ها را داخل این وبلاگ تایپ کن و…
میخواهم بگویم این دوره برای من گذشته بود پس ماجرای نشر کتاب به این موارد برنمیگردد، الان به من بگویند شما نمیخواهید در فضای دانشجویی باشید؟ میگویم نه دورۀ آن گذشت، خیلی هم خوب گذشت، ولی من اکنون مطالبه دیگری دارم.
این است که من ابداً بابت اینکه مثلاً 300، 400 کامنت دریافت میکردم به قول شما قلقلک داده نشدم؛ این را هم بگویم همۀ کامنتها تعریف و تمجید نبود، هجمه های بی ادبانه، غیرمنصفانه و.. هم بود، اهانتهای متعدد و حب و بعضهایی نسبت به ایران هم در کامنتها وجود داشت. من میفهمیدم ما تعداد زیادی منافق در اروپا داریم و افرادی داریم که با ایران مشکل دارند خیلی از اینها ناسزا مینوشتند.
میخواهم بگویم همه نوع مطلبی در کامنتها بود، اوایل خیلی ناراحت میشدم، آن وبلاگ اولین مواجههام در فضای مجازی بود و میگفتم اینها بیمار هستند و ما با چه کسانی طرف هستیم و بعد دیگر دستم آمد و بعد از یک مدتی شما متوجه میشوید با آدمهایی که سلامت نفس دارند مواجه نیستید، شما باید یاد بگیرید که او هم آمده حرفش را گفته، در همان حدی که خواندید ارزش داشت، بیشتر از این هم ارزش توجه ندارد، آنقدری ارزش قائل شوید که در عالم واقع و امکان ارزشمند است.
* بعد از انتشار کتاب واکنشهای مثبت و منفی دارم/ درصد کامنتهای منفی سه درصد است
ـ بعد از انتشار کتاب چطور؟
بعد از انتشار کتاب هم خیلی به من کامنت میرسد، این همان قسمت است که برای من خیلی جذاب بود چرا که حجم استقبال مشخص میشد، من کامنتهای منفی داشتم و کامنتهای مثبت هم داشتم اگر بخواهم به شکل منطقی به شما بگویم چند چند هستند؟ من تا الان بیش از دو سه درصد کامنتِ منفی ندیدم، شاید به جرات به شما بگویم 97، 98 درصد استقبال و کامنتهای مثبت را دیدم و البته کامنتهای منفی به تعداد خیلی خیلی کمی هم بود و به اندازۀ درصد خودش هم ارزشمند است. بخش حداکثریِ مطالب، یعنی اکثریت قریب به اتفاق آنها مواردی هستند که مثبت هستند، مطالب را دوست داشتند، خوششان آمده و تعریف کردهاند.
ـ تاکید حضرت آقا در مورد کتاب چه اتفاقی را رقم زد؛ رهبر انقلاب پس از مطالعه کتاب توصیه کردند که بانوان این کتاب را بخوانند.
نیمه دوم شهریور به ما اطلاع دادند که ایشان در یک جلسهای این توصیه را برای مطالعه کتاب سفیر فرمودهاند، فکر نمیکردیم ایشان این کتاب را خوانده باشند، آنهم با همان طرح جلد اول!
فکر میکردم چه شده که ایشان این کتاب را مطالعه کردهاند، با چه احتمالی؟ اینکه افرادی در بیت ایشان باشند و بخواهند تازهها را بخرند و به دست ایشان برسانند، ولی خریده بودند و به دست ایشان رسیده بود و ایشان کامل کتاب را خوانده بودند.
* ماجرای توصیه رهبر انقلاب برای مطالعه این کتاب به بانوان
ـ در جلسه خصوصی این توصیه را فرمودند.
بله از طریق پیامک به ما اطلاع دادند که در جمع آقایان این توصیه را داشتند و فرموده بودند به خانمهایتان توصیه کنید این کتاب را بخوانند.
ـ چگونه متوجه توصیه شدید؟
به ما پیامکی گفتند که از آقا پسر ایشان شنیده اند، و بعدتر هم البته از خود بیت به آقای مومنیشریف و آقای حمزه زاده اطلاع داده بودند که ما دیدیم دقیقاً همان است که در شهریور هم به ما گفتند.
* از تحسین رهبر انقلاب کلی کیف کردم
ـ کلی کِیف کردید؟
بله بدیهی است و واضح است. این کِیف چند سطح داشت، سطح اول اینکه چگونه به دستشان رسیده؟! کلی ذوق کردیم که چگونه به دست ایشان رسیده؟ سطح دوم که عمیقتر است این بود که از کتاب خوششان آمده بود!
ـ شاید از طریق آقای خاموشی یا مدیران حوزه هنری و سوره مهر بوده؟
همه کتابها را محضر ایشان نمیبرند. فکر میکنم انتشارات سوره مهر امسال در نمایشگاه بیش از هزار جلد جدید کتاب داشت، نه اینطور نیست من هر چه فکر میکردم با آن طرح جلد، بالاخره شما یک کتابی را که میخواهید دستتان بگیرید و ورق بزنید نباید یک کِششی ایجاد کند؟ و ایشان این کتاب را بسیار دقیق خوانده بودند و این خیلی برای من عجیب بود.
در اسفندماه خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم، با جمعی از نویسندگان که البته اغلب آنها اساتید من هستند (به لحاظ سنی)،آدمهای مطرحی بودند در گرایش خودشان، آقای مومنی وقتی نوبت به من رسید اینطور معرفی کردند: ایشان خانم شادمهری هستند، نویسندۀ همان کتاب «خاطرات سفیر»، رهبر انقلاب با روی گشاده استقبال کردند و فرمودند:” آفرین خیلی قشنگ نوشته بودی، احسنت” از کتاب تعریف کردند. آن لحظه من بال درآوردم، چند دقیقه دربارۀ کتاب صحبت کردیم، ایشان صبر کردند و از من پرسیدند آن دوست شما چه شد؟ گفتم کدام؟! فرمودند: همان دخترِ آمریکاییِ. گفتم: ان شاالله در جلد دوم مینویسم. پرسیدند: پس ادامهاش را می نویسی؟ خدمتشان عرض کردم: بله.
برای من جذاب بود که ایشان شخصیتهای کتاب را میشناختند و یادشان بود!
ـ شما دانشجوی الهیات، معارف اسلامی و حقوق نبودید، رشته تحصیلی شما هنر بوده است زمانی که در بحثها گیر میکردید چه میکردید؟ ممکن است یک حرف شما تنها یک جمله شما برای یک فرد غیر مسلمان تاثیر فراوان داشته باشد یا از آن طرف اولین حرف اشتباه شما آخرین باشد!
در خوابگاه، برخورد شما به این شکل نیست که برای اولین بار و آخرین بار آن شخص را میبینید و بعد خداحافظی میکنید، شما با آنها زندگی میکنید، هر روز این آدمها را میبینید، زمانی هست که یک نفر از کره مریخ آمده شما 5 دقیقه فرصت دارید هر چه بگویید بعد میرود و هرگز هم او را نمیبینید، وضعیت ما ابداً اینگونه نبود، شما گفتید اگر رشتۀ شما رشتهای بود که منتج از علوم انسانی بود و یا در آن وادی بود برای من قابل فهم بود که شما بحث میکردید، اینکه رشتۀ من هیچ ربطی به علوم اسلامی نداشته و من در بستر هنر بالا آمدم یعنی تفاوتم خیلی زیاد بوده، اما اساساً این سوال سوالِ اشتباهی است.
* وقتی تکلیفمان با مسایل عقیدتیمان مشخص نباشد با چند سوال تغییر میکنیم
ـ برای این پرسیدم که اگر فردی بود که با روایات و یا مستندات آشنا بود شاید بواسطه آشنایی میتوانست مستدل سخن بگوید.
من الان وقتی با دانشجوی خودم در مورد طرحی بحث میکنیم و بعد از آن او برای بحث درباره یک موضوع عقیدتی مراجعه می کند چه لزومی دارد که با او بحث کنم؟ چرا بچهها با من بحث مذهبی میکنند؟ چه لزومی دارد من جواب بدهم؟ اینها همه به این بستگی دارد که سبک زندگی من چیست؟ من از بچگی دارم بحث میکنم شاید شما ناچار نبودید که بحث کنید، من مدرسۀ فرزانگان درس خواندم، تعداد کمی از بچه ها مدل من بودند، دورهای که من 6، 7 سالم بود مجبور بودم بحث کنم، اما شما شاید مجبور نبودید بحث کنید چون در بستر آرامی بزرگ شدهاید.
همین الان تصورِ من دربارۀ دخترم این است که ممکن است پزشک شود، ممکن است واردِ بسترِ هنر شود، ممکن است وارد بسترِ علوم انسانی یا علوم ریاضی شود، ممکن است پایش را در هیچ حوزۀ علمیهای نگذارد، اما من از الان دارم تمام آن مبانی را با او کار میکنم، من الان در این سن دارم با او اصول و عقاید را کار میکنم، به نظرم این جزء بسترهایی است که همه باید داشته باشند، آنهم در واویلای امروز، که وقتی تکلیفِ اصول شما مشخص نباشد با دو تا تکان آنها را تغییر میدهید، وقتی تکلیف شما با چادرتان مشخص نباشد در دو ساعت میشود شما را از چادر پوشیدن منصرف کرد، وقتی تکلیف شما مشخص نباشد که با این چادر در این هوای گرم میآیید دانشگاه هنر، آن را برمیدارید! من وقتی وارد دانشگاهِ هنر شدم، اولین چادری این دانشگاه بودم، همین الان با کمال تاسف ما دانشجویانی داریم که با چادر وارد دانشگاه میشوند و بعد از 4سال با چرخش 180 درجهای از دانشگاه فارغ التحصیل میشوند.
این فرد بدون اینکه توجه داشته باشد در چه رشتهای دارد تحصیل میکند باید این چیزها را بداند، باید آن بچه بفهمد چگونه خدا را باید اثبات کرد، از کجا معلوم خدایی هست؟ ائمه چطور؟ از کجا بدانیم ائمه ما معصوم بوده اند، شاید عصمت نداشتند؟ کما اینکه افرادی که متفکر بودند و در این زمینه کار کردند، روی این خیلی بحث کردند و خیلی کتابها نوشته شده است، اما تکلیف آن فرد باید مشخص باشد، تکلیفش مشخص نباشد 4 روز دیگر در بحث با یکی از افراد یک فرقه ای اگر نتواند پاسخ پرسشها را بدهد قطعا جا میزند.
من برای فرزندم، و برای آن بخش از دانشجویانم که میبینم اینها حیف هستند و یا افراد خیلی ویژه هستند، لازم می دانم که وارد زیربناهای فکری هم بشوند و در این حیطه هم وقت صرف میکنم. این موضوعات امروزی با فُرمتی که الان راه افتاده اینکه تساهل و تسامح باید داشت، و همه در کنار هم، باشیم و همه درست می گویند و به ماچه سایرین چه عقیده ای دارند، را قبول ندارم؛ اینها یک نوع از التقاطهایی است که سالهاست به وجود آمده و از نظر من باید کارِ جامعه شناسی برای آن صورت گیرد. اینکه فکر کنیم همه دارند درست میگویند، منتهی هر کسی برداشت خودش را دارد، را قبول ندارم، نظر من این است آن چیزی که یاد گرفتم این را میگوید، آن حجمی که مطالعه کردم این را به من میگوید که ما یک حق داریم و راهی جز حق هم نداریم.
در نتیجه رویکرد و سبکِ زندگی من این نیست و در مورد فرزندم همان نوع رفتار میکنم که مادرم با من رفتار کرد؛ اتفاقاً شرایط الان دانشگاهها را که میبینم حس میکنم او باید از آن سطحی که ما داشتیم قویتر باشد، چون سوالات پیچیدهتر شده است و بحث کردن اینجا سختتر است.
* در مقابل سوال یکی از مخاطبانم گفتم: پاسخهای من چیز عجیبی نبود
روزی دختر خانم مهربانی به من گفت: شما چطور جواب اینها را میدادید؟ گفتم چه چیزِ پیچیدهای پرسیدند که من نباید پاسخ آن را میدانستم؟ بارِ اولی نبوده که داشتم به اینها فکر میکردم، من از کودکی این بحثها را دارم و از بچگی جوابِ این سوالها را میدهم، همین الان اگر از شما راجع به کارتان بپرسند سریع جواب میدهید، چون به آن اشراف دارید پس در پاسخ دادن به من درباره کارتان فکر نمیکنید، و این اتفاقِ خیلی عجیب و غریبی نیست. من هم از موضوعی حرف زدم که به آن اشراف داشتم.