به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، به نقل از خوشه، مرد واکسی بالاخره اعتماد میکند. از همانجا که بساط پهن کرده، راسته کتاب تهران، کنار قوطیهای واکس، فرچه و چندجفت کفش رنگورو رفته، به ما که شانهبهشانه هم راه افتادیم، خیره شده.
داخل کافه شدیم، روبهروی تابلو مِنو میایستیم.
ـ چی میخوری؟ از اینجا انتخاب کن.
پسرک با انگشت، شیرکاکائو را نشان میدهد.
ـ این.
پول دو لیوان شیرکاکائو و یک تکه شیرینی را حساب کردم. حالا پشت شیشه قدی کافه ایستادهایم؛ درست جلوی چشم برادرش.
ـ چند سالته؟ کجا بهدنیا اومدی؟ کیاومدی تهران؟
ـ 16 سالمه. مشهد. دو ماهه که اومدیم تهران.
– از خود مشهد؟
– بله؛ مشهد.
لهجه مشهدی را میشناسم اما چشمان درشت و سیاهش که نگاه مظلومش را قاب گرفته و صورت آفتابسوختهاش، فکر بیاعتمادی را از سرم میپراند.
ـ چطور شد دستفروش کتاب شدی؟
ـ خیلی دنبال کار گشتم اما فایده نداشت. تا اینکه دوستِ دادشم که دستفروشی کتاب میکنه، وقتی دید من بیکارم، گفت بیا تو هم دستفروشی کن؛ دستفروشی کتاب. من هم قبول کردم اما باید کارت شناسایی داشته باشی تا بتونی بساط کنی.
ـ چرا؟
ـ برای اینکه مامورای شهرداری میخوان. به هرکس از بساطیها که کارت شناسایی داشته باشه کاری ندارن، اما من کارت شناساییمو گم کردم. برای همین، ماموران شهرداری چند بار بساطمو جمع کردند. مجبور شدم دنبال کتابها بگردم.
ـ از کجا کتاب تهیه میکنی؟
ـ از آقاممد؛ داداشم منو با اون آشنا کرد. آقاممد، ایستگاه دکتر قریب دفتر داره.
ـ آقا ممد خودش کتاب چاپ میکنه؟
ـ نه، خودش چاپ نمیکنه.
ـ پس چطوری به تو کتاب میده؟
ـ براش میارن… تلفن میزنه از جای دیگه براش کتاب میارن روزی دو تا سه تا وانت.
ـ چند وقته برای آقاممد کار میکنی؟ کارت چطوره؛ مشتری داری؟
ـ یکهفته. میدون ولیعصر و چندجای دیگه بساط کردم. مشتری خوب بود. هر روز چند تا کتاب -مثلا دوتا جعبه- بار میکردم میآوردم. وقتی تموم میشد، دوتا جعبه دیگه. اما امروز دیگه حسابکتاب میکنیم. سهم منو میده، منم کتابهاشو پس میدم.
ـ کتابهای مانده هر روز را کجا نگه میداشتی؟
ـ پارکینگ ولیعصر.
ـ کسی مراقب کتابهای امانتی آقاممد بود؟
– دوستِ دادشم. دادشم بهش پول میداد تا کنار وسایلش، کتابهای آقاممدو هم تا صبح نگه داره.
هوای خشک و آلوده پاییز تهران یا شاید بوی تند قهوه تلخ که حالا تندتر شده، بعضی گذریهای خیابان انقلاب را به کافه میکشاند.
ـ جمشید چند کلاس سواد داری؟
ـ شیش کلاس.
ـ چرا ادامه ندادی؟
ـ (با خنده) نخوندم دیگه.
ـ شغل پدرت چیه؟
ـ کفاشی.
ـ شده از بساطت، کتابی بخونی؟
– (سرش را نشانه تایید تکان میدهد) خوووندم… «قلب عاشق» از همون کتابهایی که میفروختم.
قلب سفید تکهتکه روی شیرکاکائو، هنر دست کافهچی، حالا ماسیده. با اشاره به پسرک یادآوری کردم که:
ـ چرا نمیخوری؟ سرد شد…
نگاهی سریع و زیرچشمی به لیوان سرپُر من میاندازد. نگاهش از جنس تردید و کنجکاوی است. با احتیاط طوری یک نفس کمی مینوشم. لیوانم هنوز روی میز سنگی، دوباره جاگیر نشده که چشم و دست جمشید، کیک و لیوان را نشانه میگیرد.
ـ آقاممد، چطور آدمیه؟
– آدم خوبیه…
ـ چرا دیگه نمیخوای برای آقاممد کار کنی؟ حساب و کتابتون چطور بود؟
ـ فروش هر روز رو حساب میکردم، سهم خودم و سهم آقا ممدُ. قرار گذاشته بودیم 50 درصد تخفیف برای هر کتاب. اما من بیشتر تخفیف میدادم مثلا 55 یا 60 درصد. قیمت کتابها زیاد بود؛ 210 تا 250 هزار تومون.
سیاهیه یک هفته دستفروشی ناشیانه پسرک، آوردهای برایش ندارد. آقاممد، سودش را از همان فروشهای باتخفیف اضافی به جیب زده اما دستمزد جمشید 16 ساله دندانگیر نیست. محکمترین دلیل برای زیرپاگذاشتن قرار و مدارش با آقاممد، راضی کردن مشتریها با تخفیفهای بیشتر از 50 درصد است. بازارگرمی کرده بود تا بیشتر بفروشد و حالا کارش با آقاممد به آخر رسیده. امروز و فردا پول هرچه که فروخته و همه کتابهای امانتی که به دوش کشیده را پس میدهد و تمام.
ـ دوست داری کتابفروشی رو ادامه بدی؟
– (بیمعطلی پاسخ میدهد) نه! کتابفروشی برام نصرفید. پیش خودم گفتم؛ دیگه نمیخواد.
با حساب و کتاب دوستان جدیدش، جمشید میتواند در همین تهران ماهیانه 3 و نیم تا 4 میلیون تومان کار کند! جرعهای از شیرکاکائو سرد مینوشم و از پشت شیشه به عارف نگاه میکنم. دست از جمع و تفریقِ سود و زیان کاسبی جمشید کشیده و سرگرم تعمیر و واکس کفش شده.
داشتم فکر میکردم که چه کاری برای پسرک 16 ساله تازهوارد به پایتخت که دستفروشی کتاب برای آقاممد، تجربه اول کاسبی ناموفقاش بوده بهتر است؟ کفاشی کنار دست برادر یا مشغولیتی ناشناخته با 4 میلیون تومان دستمزد وسوسهانگیز؟
ـ وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟
ـ (با تکیه شیرینی در دهان) نمیدونم… هر کاری از دستم بربیاد.
ـ یعنی هیچ نقشهای برای آینده نداری؟
ـ نه.
هنوز سرگرم تکهتکه کردن شیرینی است.
– اگر بفهمی آقاممد قاچاقچی کتاب بوده چی کار میکنی؟
لحن جمشید، باورش درباره آقاممد را به یادم میآورد. «آدم خوبی» که به او کار داده، بساط کاسبی از بین بار روزانه وانتهای کتاب برای او جور کرده، حتی «قلب عاشق» را هم به پسرک بخشیدهو
ـ آقاممد قاچاقچی نبود.
اگر کسی هم پیدا شود، به او ثابت کند، آقا ممدش خیلی هم صاف و صادق نبوده و دستی در خلاف داشته، تنها مجازاتی که در انتظارش است، محرومیت از همکلامی با جمشید خواهد بود!
– (با خنده) اگر بفهمم قاچاقچی بوده دیگه باهاش حرف نمیزنم.
ـ یعنی دیگه حاضر نیستی دستفروشی کتاب انجام بدی؟
ـ نه. دستفروشی که میکردم مامور میومد منو میزد. منو از جام بلند میکردن و کتابهامو پرت میکردن این ورو اون ور… تو خیابون.
صداهای درهم کافه؛ اسپرسوساز، همهمه جمعیت و موسیقی فرنگی که شنیدن صدای دورگه پسرک را دشوارتر میکند. بوی تند قهوه هم که آزاردهنده شده.
ـ چندبار مامور شهرداری اومد بساطتو بهم ریخت؟
ـ زیاد… روزی سهچهار بار. ساعت 8 یا 9 صبح بساطتمو پهن میکردم، مامورا میاومدن منو بلند میکردن و باز مجبور میشدم برم جای دیگه. از بساطیهای دیگه پرسشوجو کردم، فهمیدم ساعت 6 و هفت بعدازظهر دیگه نمیان، منم دیگه فقط این ساعتها بساطمو پهن میکردم.
ـ مامورای شهرداری چطور با تو برخورد میکردن؟
ـ من باهاشون خوب صحبت میکردم.
ـ ازشون کتک هم خوردی؟
ـ آره؛ روزی سهچهاربار کتک خوردم.
ـ چرا؟ مگه چی کار میکردی؟ جوابشونو میدادی؟
ـ جواب یه نفرشونو دادم، بعد هردفعه که میاومدن اون یه نفر، منو میزد.
ـ گفتی به بقیه بساطیها که کارت ملی داشتن کاری نداشتن.
ـ میومدن هر روز کارت ملی اونا رو نگاه میکردن و میرفتن.
هوای کافه حالا به قدری گرفته که هوای ابری و پاییزی راسته کتاب مطبوعتر بهنظر میآید.
ـ جمشید چه آرزویی داری؟
ـ چی؟ آرزو؟!
فکر میکنم یک واژه به فرهنگلغت جمشید اضافه کردم: آرزو. مشتاقم بدانم وقتی معنایش را فهمید، چه آرزوهایی خواهد داشت. شاید بازگشت به خانه، پیدا کردن کار، رفتن به مدرسه…
ـ نه، ندارم.
نظرت درباره نویسندگی چیه؟ دوست داری نویسنده بشی؟
ـ نویسندگی؟! نمیذارن.
ـ کی نمیذاره؟
ـ برادرم.
به عارف اشاره میکند که چند دقیقهای است با پسربچه صاحب بساط چند متر آن طرفتر صحبت میکند.
– اگر یه روز خواستی کتاب بنویسی درباره چی مینویسی؟
ـ مادر. مادر زیاد زحمت میکشه. به ما شیر میده، برای ما زحمت میکشه، شب تا صبح بیداره. وقتی پیر میشه ما باید براش زحمت بکشیم.
سر کافهچی شلوغتر شده و کمتر به گفتوگوی دو نفره ما توجه میکند.
ـ ممنونم که با من حرف زدی جمشید.
ـ خواهش میکنم.
با یک لیوان شیرکاکائوی گرم برای عارف از کافه بیرون آمدیم. خداحافظی کردیم؛ اما کودک چهارپنجساله که چند دقیقهای است از صدای رفتوآمد ماشینها بیدار شده و از زیر پتوی نازک بساط عارف سر بیرون آورده، فکرم را بیشتر مشغول کرد. و به پاسخ عارف فکر میکنم:
ـ چاره چیست؟ مادرش رفته خیاطی.
کودک سربراورده از بساط کفاشی، عجیب به کودکان افغانستانی میماند. به اینکه لهجه جمشید، اصلا شبیه مشهدیها نبود، فکر میکنم؛ به اینکه چرا ترسید و نگفت از ترس طالبان مجبور به کوچ شدهاند و… این شعر از پل الوار در ذهنم مرور میشود: زخمی براو بزن/ عمیق تز از انزوا
به بساط همسایه میرسم، همانکه صاحبش همسن و سال جمشید است و برای حساب و کتاب کار پسرکِ کتابفروش به عارف کمک میکرد.
ـ تو برای بساط کردن با شهرداری مشکل نداری؟
پول میدیم… به زورگیر پول میدیم.
ـ زورگیر؟
با نگاه به مرد جوان که چند متر آن طرفتر بساط بزرگی پهن کرده اشاره میکند.
-بهش سالی 3 و نیم میلیون تومان پول میدیم. اونم به شهرداری پول میده. مامورا دیگه به ما کار ندارن. روزی چندبار از روبهروی بساط رد میشن اما حتی به ما نگاهم نمیکنن. تا حالا دوبار بهش پول دادیم، امسال و سال بعد رو یهجا دادیم.
از مشکل جمشید با ماموران شهرداری با خبر است.
ـ اون میدون ولیعصر بساط داشت. اونجا فرق داره.
قبل از اینکه چیزی بپرسم با هیجان ادامه میدهد:
ـ از سر انقلاب تا 16 آذر، دسته یکیه؛ از 16 آذر تا چهاراولی عصر دست اینه -مرد جوان طرف حساب پسرک- از چهارراه ولیعصر پایینتر، دست یه نفر دیگه از میدون آزادی تا میدون انقلاب دست یکی دیگه ست.
ـ نرخها چطور؟
ـ فرق میکنه… اون مسیرها روزی، پول میگیرن از ما سالی.
از کاروبار بساطیهای کتاب میپرسم؛ از ماجرای اعتبار کارت ملی برای ماموران.
ـ همه بساطیها پول میدن. همه… میدون انقلاب، بیشتر ایرانیها بساط کتاب دارند.
پسرک هموطن جمشید از اینکه ماموران چرا به مغازهداران کاری ندارند، اما سراغ بساطیها میآیند گلایه دارد و برای بساطیها حقوقی برابر با مغازهدارها میخواهد. هنوز از فکر برادرزاده بیقرار و رنگپریده جمشید 16 ساله افغانستانی خلاص نشدم که سوال دیگری فکرم را مشغول میکند. «راسته کتاب» از کی شده قُرق زورگیرها؟ اینجا روزی قرار بود گذر فرهنگی پایتخت باشد نه جغرافیای فراموش شده و رنگورو رفته شهر.
طراح: علی عبدی